ساعت دوازده و نمیدانم چندِ نیمه شب بود. حس کردم یکی دیگر از آن حملههای گریهای که وقتی شروع میشود دیگر هیچ جوره نمیتوانم جلویش را بگیرم و خودم را آرام کنم دارد شروع میشود. حسم اشتباه نبود. همینطور که خودم را از تخت میکشیدم پایین و اشکهام میریخت از اتاق رفتم بیرون و نشستم توی تاریکی آشپزخانه، شانهام را تکیه دادم به در کابینت، زانوهایم را بغل کردم و گریهام رها شد. چیز بدی نبود. گریه کردن چیز بدی نیست. یاد گرفتهام که رهایش کنم. نمیدانم چقدر طول کشید تا توانستم خودم را ـ که دیگر ترسیده بودم ـ از جا بلند کنم و تا دستشویی بکشانم و به صورتم آبی بزنم و برگردم به اتاق خواب.
مبلمان اداری و پشتیبانی از تغییر فرهنگی بازدید : 1103
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 23:23